loading...
همتا
سمانه بازدید : 10 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
خداوندا!
تو تنهایی منم تنهای تنها
تو یکتایی و بی همتا
ولی من نه یکتایم نه بی همتا
فقط
تنهای تنهایم و محتاج نگاه تو...!!
سمانه بازدید : 16 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
وقتی تبر وارد جنگل شد ، درختان فریاد زدند:
دسته اش از جنس ماست...




انسان ها درختان را قطع میکنند و با آن کاغذ میسازند و روی آن مینویسند: درختان را قطع نکنید!!!
سمانه بازدید : 11 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!
پرسیدن : چه می‌کنی؟ 
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم…
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد. 
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟
پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!!
سمانه بازدید : 12 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
خدای مشرق
خدای مغرب...
خدای مـــــــــــــــــــــن!
خدایی جز تو ندارم.... پناهم باش!

رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لا إِلَهَ إِلا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَکِیلا   سوره مزمل آیه ٩
همان پروردگار مشرقها و مغربهای عالم كه بجز او معبودی نیست پس او را وكیل خود بگیر

سمانه بازدید : 9 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

 

 فردا میاید و بعدها میشود خاطره ای..... کاش خاطرهایمان را درست رقم بزنیم..... فردا میاد....... باران میبارد...... و من در صندلی خاطرهایم تاب میخورم و به امروز فکر میکنم.... دلم برایت تنگ است ..... تو اما سخت غرق ساختن پلهای فردایت هستی ... سخت غرق عاشقانه هایت..... خورشید میتابد با قدرت هر چه تمامتر و من حتما کلاهی بر سر دارم از داغی خاطرهای امروزم..... رو به باغ گل سرخ چای تازه دم زغفرانی مینوشم.... به یاد گلهایی که امروز کاشتم و  به اندازه عمرم پیر شده اند....... برف میبارد و من به خاطره امرزو فکر میکنم به سه نفرهای به یاد ماندیمان... به صبحانه بیرون رفتنهای شنبه هایمان.. به همون کافه همیشگی و سفارش دادن همان روتین همیشگی..... به خنده های سه نفره مان.... به گپ زدنهای بی انتهایمان...... باد میوزد سخت؛ پتو را میپیچم دور بدنم... سردم است خیلی ........ و تو آمده ای با یه سوپ داغ و کنارش یک شاخه گل نرگس ..... تو هر روز بزرگ میشوی برای آغوش باز من پسرم...... ولی هنوز بوی آغوشت همان عطر نوزادیت را میدهد...... خاطراتت  را ورق میزنم....... هر عید و هر کریسمس چشم براه آمدنت هستم.... اگه امسال نیایی حتما سال دیگر میایی..... سقره هفتسین را مثل هر سال چیده ام ..... انار یلدا را دان کرده ام.... درخت کریسمس را آراسته ام..... و تو میایی......... چه قد و قامتی ..... مادر"  جان به قدایت..... ...... و من گلدوزی میکنم خاطرات فردایم را... همین امروز بهتر است خوب نقش بزنم آینده را.... آینده ای که تکرار خاطراتش مرا غرق عشق خواهد کرد.. ...  باران میبارد و زمزمه اش  مرا میبرد به مرز زندگی..........امروز را دریاب .... امروز را دریاب..........

سمانه بازدید : 19 دوشنبه 06 آذر 1391 نظرات (0)

زمستانی سرد بود و کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه،برای اینکه جون جوجه هاشو نجات بده تا از گرسنگی نمیرن گوشت بدن خودشو می کند و میداد به جوجه هاش بخورن.

زمستان به پایان رسید و در پایان زمستان کلاغ مرد اما تونست جوجه هاشو نجات بده،ولی جوجه هاش که نجات پیدا کرده بودن غافل از همه چی گفتن:آخی خوب شد که مرد،راحت شدیم از این همه غذای تکراری.

این است واقعیت تلخ روزگار ما.

سمانه بازدید : 43 دوشنبه 06 آذر 1391 نظرات (0)

با مردم انچنان معاشرت کنید که اگر بمیرید بر مرگ شما اشک ریزند

واگر زنده بمانید به شما عشق ورزند.

امام علی(ع)

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 104
  • بازدید کلی : 647
  • کدهای اختصاصی