loading...
همتا
سمانه بازدید : 14 سه شنبه 15 اسفند 1391 نظرات (2)
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم

چتر نداشتیم

خندیدیم

دویدیم

و

به شالاپ شولوپ های گل الود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟

پیش بینی اش را کرده بودی

چتر اورده بودی

و من غافلگیر شدم

سعی می کردی من خیس نشوم

وشانه سمت چپ تو کاملا خیس شده بود

وسومین روز چطور؟

گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری

چتر را کاملا بالای سر خودت گرفتی وشانه راست من کاملا خیس شد

و

و

و

چند روز پیش را چطور؟

به خاطر داری؟

که با یک چتر اضافه امدی

و مجبور بودیم به خاطر اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم.

.

.

.

فردا دیگر برای قدم زدن نمی ایم

تنها برو...

 

                                                                                     دکتر علی شریعتی

سمانه بازدید : 13 سه شنبه 15 اسفند 1391 نظرات (0)

بعضی حرف ها را نباید "زد "

بعضی حرف ها را نباید "خورد"

بیچاره دل...!

چه می کشد میان این" زد و خورد"....

سمانه بازدید : 13 سه شنبه 15 اسفند 1391 نظرات (0)
به سلامتی اونایی که خیلی تنهان نه که نمی تونن با کسی باشن,فقط دلشون نمی خواد با هرکسی باشن.
سمانه بازدید : 16 سه شنبه 15 اسفند 1391 نظرات (0)

قایقی خواهم ساخت...خواهم انداخت به آب دورخواهم شدازاین خاک غریب که درآن هیچ کس نیست که دربیشه ی عشق قهرمانان رابیدارکند...قایق ازتورتهی ودل ازآرزوی مروارید...همچنان خواهم راندنه به آبی دل خواههم بست نه به دریاپریانی که سرازآب به درمی آرندودرآن تابش تنهایی ماهیگیران میفشانندفسون برسرگیسوهاشان همچنان خواهم راند...پشت دریا شهریست که درآن پنجره ها روبه تجلی بازند بام هاجای کبوترهاییست که به فواره ی هوش بشری منگرند ........

پشت دریا شهریست........

                            سهراب سپهری

سمانه بازدید : 12 سه شنبه 15 اسفند 1391 نظرات (0)
يادش بخيرچقد اسکل بودم!
نيم ساعت دست به سينه مينشستم تا مبصر اسمم روجزءخوبها بنويسه!
بعدم معلم ميومدبدون توجه به اسم ها تخته روپاک ميکرد!
وچقداسکل تر بودم که زنگ بعدي هم دست به سينه مينشستم
سمانه بازدید : 15 سه شنبه 15 اسفند 1391 نظرات (0)
یه روز به خدا گفتم:آسمون مال من ابراش مال تو

دریاش مال من موجاش مال تو

 ماه مال من خورشید مال تو

خدا لبخندی زد وگفت :

تو بندگی کن همش مال تو

سمانه بازدید : 9 سه شنبه 15 اسفند 1391 نظرات (0)
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید می گویند که فردا مرا به زمین 

می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا

بروم؟ خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته ام

او در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود.

کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و 

شادی کاری ندارم.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد

تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که 

زبان آنها را نمی دانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه 

ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد 

خواهد داد که چگونه صحبت کنی. 

کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟

و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار 

هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی

می کنند؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد.

خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم 

تمام شود.

کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین 

خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت 

خواهد کرد، اگر چه من همشه در کنار تو هستم.

در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک

می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از

خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من

بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیت ندارد ولی 

می توانی او را مادر صدا کنی ...


سمانه بازدید : 11 دوشنبه 14 اسفند 1391 نظرات (0)


پرده را برداریم :

بگذاریم که احساس هوایی بخورد

بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند

بگذاریم غریزه پی بازی برود

کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

چیز بنویسد

به خیابان برود

ساده باشیم

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت

کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ

کار ما شاید این است

که در "افسون" گل سرخ شناور باشیم ...
                                                                

   سهراب سپهری       

 


سمانه بازدید : 16 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
آدم های ساده را دوست دارم

همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند

همان ها که برای همه لبخند دارند

همان ها که همیشه هستند. برای همه هستند

آدم های ساده را باید مثل  یک تابلو نقاشی ساعت ها تماشا کرد . عمرشان کوتاه است

بسکه هر که از راه میرسد یا ازشان سوء استفاده می کند یا زمینشان می زند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد...

سمانه بازدید : 18 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
می دانی؟
 
یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است
 
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

... ... باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.

سمانه بازدید : 10 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
خداوندا!
تو تنهایی منم تنهای تنها
تو یکتایی و بی همتا
ولی من نه یکتایم نه بی همتا
فقط
تنهای تنهایم و محتاج نگاه تو...!!
سمانه بازدید : 16 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
وقتی تبر وارد جنگل شد ، درختان فریاد زدند:
دسته اش از جنس ماست...




انسان ها درختان را قطع میکنند و با آن کاغذ میسازند و روی آن مینویسند: درختان را قطع نکنید!!!
سمانه بازدید : 11 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌!
پرسیدن : چه می‌کنی؟ 
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم…
گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد. 
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟
پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد!!
سمانه بازدید : 12 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)
خدای مشرق
خدای مغرب...
خدای مـــــــــــــــــــــن!
خدایی جز تو ندارم.... پناهم باش!

رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لا إِلَهَ إِلا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَکِیلا   سوره مزمل آیه ٩
همان پروردگار مشرقها و مغربهای عالم كه بجز او معبودی نیست پس او را وكیل خود بگیر

سمانه بازدید : 10 دوشنبه 20 آذر 1391 نظرات (0)

 

 فردا میاید و بعدها میشود خاطره ای..... کاش خاطرهایمان را درست رقم بزنیم..... فردا میاد....... باران میبارد...... و من در صندلی خاطرهایم تاب میخورم و به امروز فکر میکنم.... دلم برایت تنگ است ..... تو اما سخت غرق ساختن پلهای فردایت هستی ... سخت غرق عاشقانه هایت..... خورشید میتابد با قدرت هر چه تمامتر و من حتما کلاهی بر سر دارم از داغی خاطرهای امروزم..... رو به باغ گل سرخ چای تازه دم زغفرانی مینوشم.... به یاد گلهایی که امروز کاشتم و  به اندازه عمرم پیر شده اند....... برف میبارد و من به خاطره امرزو فکر میکنم به سه نفرهای به یاد ماندیمان... به صبحانه بیرون رفتنهای شنبه هایمان.. به همون کافه همیشگی و سفارش دادن همان روتین همیشگی..... به خنده های سه نفره مان.... به گپ زدنهای بی انتهایمان...... باد میوزد سخت؛ پتو را میپیچم دور بدنم... سردم است خیلی ........ و تو آمده ای با یه سوپ داغ و کنارش یک شاخه گل نرگس ..... تو هر روز بزرگ میشوی برای آغوش باز من پسرم...... ولی هنوز بوی آغوشت همان عطر نوزادیت را میدهد...... خاطراتت  را ورق میزنم....... هر عید و هر کریسمس چشم براه آمدنت هستم.... اگه امسال نیایی حتما سال دیگر میایی..... سقره هفتسین را مثل هر سال چیده ام ..... انار یلدا را دان کرده ام.... درخت کریسمس را آراسته ام..... و تو میایی......... چه قد و قامتی ..... مادر"  جان به قدایت..... ...... و من گلدوزی میکنم خاطرات فردایم را... همین امروز بهتر است خوب نقش بزنم آینده را.... آینده ای که تکرار خاطراتش مرا غرق عشق خواهد کرد.. ...  باران میبارد و زمزمه اش  مرا میبرد به مرز زندگی..........امروز را دریاب .... امروز را دریاب..........

سمانه بازدید : 19 دوشنبه 06 آذر 1391 نظرات (0)

زمستانی سرد بود و کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه،برای اینکه جون جوجه هاشو نجات بده تا از گرسنگی نمیرن گوشت بدن خودشو می کند و میداد به جوجه هاش بخورن.

زمستان به پایان رسید و در پایان زمستان کلاغ مرد اما تونست جوجه هاشو نجات بده،ولی جوجه هاش که نجات پیدا کرده بودن غافل از همه چی گفتن:آخی خوب شد که مرد،راحت شدیم از این همه غذای تکراری.

این است واقعیت تلخ روزگار ما.

سمانه بازدید : 43 دوشنبه 06 آذر 1391 نظرات (0)

با مردم انچنان معاشرت کنید که اگر بمیرید بر مرگ شما اشک ریزند

واگر زنده بمانید به شما عشق ورزند.

امام علی(ع)

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 17
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 109
  • بازدید کلی : 652
  • کدهای اختصاصی