زمستانی سرد بود و کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه،برای اینکه جون جوجه هاشو نجات بده تا از گرسنگی نمیرن گوشت بدن خودشو می کند و میداد به جوجه هاش بخورن.
زمستان به پایان رسید و در پایان زمستان کلاغ مرد اما تونست جوجه هاشو نجات بده،ولی جوجه هاش که نجات پیدا کرده بودن غافل از همه چی گفتن:آخی خوب شد که مرد،راحت شدیم از این همه غذای تکراری.
این است واقعیت تلخ روزگار ما.